تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد
که تو یک شب بگویی دوستم داری تو. می دانم
غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست
و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم
به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم
در نبود دست هایت
در نبود دست هایت
در نبود دست هایت
در نبود دست هایت
در نبود دست هایت
در نبود دست هایت
در نبود دست هایت
خیلی وقت بود دوست داشتم اون چیزی های که توی زهنمه بنویسم ولی هر بار یه حسی توی وجودم منو از این کار منصرف می کرد!!
امروز صبح که با سبا صحبت کردم و اون علارغم میل باطنیم ازم خواست که بخاطرش صبر نکنم تصمیم گرفتم که بنویسم.
شاید نوشته هام برای کسی جالب نباشه و شاید نیازی هم نباشه که جالب باشه چون قصدم برای نوشتن فقط خالی کردنه خودمه و اینکه یه جا نوشته باشم که توی هر موقعیتی توی درونم چی بوده تا یه وقت یادم نره که دارم برای چی تلاش می کنم...